یازدهم مرداد ماه نود و نه
_یازدهم مردادماه نود و نُه_
روی مبل ولو شده ام و منتظرم پدر و مادری که با زنگ های پیاپی امروز وگریه های دیوانه وارم نگران شان کرده ام برسند...وسایل و کتاب هایی که ممکن است نیاز پیدا کنم را برداشته ام،ظرف های کثیف داخل سینک را شسته ام و باقی مانده ی دمپُختَکی که دیروز پختم را پک کرده ام که با خودم ببرم...”ارغوان”،دخترک رو به رشدم را گذاشتم دم در که به نگهبان بسپارمش و این یعنی اینجا خانواده ای تشکیل داده ام و کسی،چیزی را برای دلواپسش شدن دارم...
پسرک نگهبان گفته بود خانم دکتر یک روز قبل از رفتن خبر بدین براتون رطب بچینم و نگفته بودم من طوفان بهاری ام...رگبار...در لحظه تصمیم میگیرم و با اشک و زاری پدر ومادر خسته ام را راهی این مسیر دراز میکنم...
زمین لرزه ی امروز صبح توی دلم را خالی کرده و من تازه فهمیده ام چقدر از تنهایی میترسم...از اینکه لحظه ی مرگ دستی نگران دستم را نگرفته باشد...از صبح افتاده ام به گریه کردن و این روزهای سرنوشت ساز دستم به کتاب نمی رود...دارم حاصل دوسال تلاشم را دستی دستی زیر خاک میکنم اما جان بلند شدن ندارم...دنیا دنیا تفاوت است بین تلاشی که برای نتیجه اش عشق وهیجان و خوش بینی داشته باشی،با تلاش برای هیچ...قبولی این امتحان کوفتی حالا برایم از هیچ هم بی ارزش تر است وقتی آینده ای در انتظارم نیست و همین دست و پا زدن هم فقط برای هدر نرفتن جان کندن هایم است...
هنوز هم امید ندارم این چند روز بگذرد،که جمعه برسد وما خوشحال باشیم و عمه میهمانی به صرف کباب برّه اش را که یک سال به خاطر من عقب انداخت برگزار کند،عکس بگیریم و من بعد از هزارسال بخندم...وسط پس زمینه ی دشت های سبز روستای پدری ام...