
یازده آذر سال هزار و سیصد و نود و شش بود.پیام داد که اولین حقوقم رو گرفتم,وقت داری باهام بیای خرید؟
یادمه با خنده براش نوشتم درد و بلای من تو سرت که همیشه برات وقت دارم اما تو همیشه برام بهونه میاری...خندید...
گفتم راس ساعت پنج آماده باش میام دنبالت,تاخیر هم نداریم!...گفت چشم رئیس...دوتامون خندیدیم...
تو تمام مدتی که لباسی مناسب محیط کاریش انتخاب میکرد از دور بهش خیره نگاه میکردم...بهش نگاه میکردم و سعی داشتم بین این زن جوانی که جلوم ایستاده با تصویر دختری با روپوش سورمه ای دبیرستان و ابروهای نامرتب ارتباطی برقرار کنم و نمیتونستم...دختر روبه روم مستقل بود اما دختر روپوش سورمه ای خوشحالتر.
گفت بریم به مناسبت گرفتن حقوقم برات کتاب بخرم...ذوق کردم...خندیدیم...
نشسته بودیم پشت میز رستوران تا عیش مستقل شدنش رو کامل کنیم و در همین حین از دغدغه هاش بهم گفت...
از پیشنهادهای ازدواج زیادی که داره اما قدرت انتخابی که نداره...از ترس هاش گفت...ترس از مردهایی که از وجود زن فقط یک دستگاه تناسلی میخوان و کسی که وظیفه ی پخت و پز رو تمام و کمال و بدون معطلی انجام بده...از علایقی گفت که میترسید ازدواج مهر پایانی بر همه شون باشه....گفت من همدم میخوام نه شوهر,ولی مردهایی که میشناسم زن میخوان نه همسر!
من نشسته بودم روی صندلی رو به رویی و به تایید تمام حرفهاش سر تکون میدادم.سعی داشتم راهنمایی های درستی کنم و از تصمیمات خودم بهش میگفتم.
شب کامل شده بود که رسوندمش در خونه شون...قبل خداحافظی بهم گفت گلی تفکراتمون خیلی به هم نزدیکه اما همونقدر باهم متفاوتیم...
تو میتونی در مقابل خانواده حرفت رو راحت بزنی اما من یاد نگرفتم...گفت تو محیط کارم مدام ترس دارم از بیان حقم ولی تو خیلی راحت نظرت رو میگی و برات مهم نیست دوستت نداشته باشن,چیزی که من هرچه سعی میکنم نمیتونم بهش برسم...
بهش لبخند زدم و گفتم من از اولش زبونم دراز بوده اما برای رسیدن به اینهمه رک و راستی کم سختی نکشیدم و کم طرد نشدم...گفتم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی و حرفت رو بزنی...
گفت برام دعا کن...در ماشین رو بست و تو تاریکی کوچه محو شد...
من به کتابی که برام خریده بود نگاه میکردم و تمام مسیر رو تا خونه تکرار میکردم:ما کی انقدر بزرگ شدیم لعنتی؟کی؟کی؟
*عنوان از فاضل نظری.