گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

*زن با شکایت بی حالی و درد زیر شکم مراجعه کرده بود.

پرسیدم روش پیشگیریت چیه?مطمئنی باردار نیستی?

گفت بله مطمئنم!

گفتم من مطمئن نیستم ولی.لطفا یه بیبی چک بگیر تا با خیال راحت بهت دارو بدم...

گفت نه مطمئنم!

گفتم دختر قشنگم?خدای نکرده اگر باردار باشی به مشکل میخوریم...کاری نداره که یه بیبی چک...همین داروخانه ی اینجا داره...

گفت خانم دکتر من دهم همین ماه پریود شدم و دوماهه که شوهرم رو ندیدم...دوماهه که اومدم خونه ی پدرم...

اینجای حرفش طوری غمگین بود که من کوتاه اومدم...گفتم بخواب روی تخت معاینه ات کنم...نسخه را دادم دستش و خداحافظی کردم...

 

**زن میگفت" خانم دکتر حال ندارم،سرم درد میکنه،همه طورم هست".در همین حال سه تا بچه هاش داشتن از روی سر و کول من و درمانگاه بالا میرفتن و دعوت به سکوت من افاقه ای نداشت.بچه ی چهارم زن سی و هشت ساله خانه بود...در معاینه نکته ی خاصی پیدا نکردم...گفتم تو هنوز چهل سالت نشده و چهار بار باردار شدی،چهار بار زایمان کرده،چهار دوره ی دوساله ی شیردهی را طی کردی و شبانه روزی بیست و چهار ساعت با این اجنّه(این را نگفتم مسلما) سر و کله میزنی...من طی همین دو دقیقه سرسام گرفتم و احتمالا تا شب سردرد باشم...بنظرت علایمی که داری منطقی نیست?

خندید و گفت حرف حساب میزنی خانم دکتر...

گفتم غذای خوب بخور و خودت را تقویت کن(توی دلم گفتم برای بارداری پنجمی که در راه خواهی داشت)!

 

***

زن با شکایت تهوع و استفراغ چند روزه و بی حالی مراجعه کرد...گفتم لطفا بیبی چک بگیر اول تا مطمئن باشم باردار نیستی...

زن برگشت...با خطی روی کیت که بارداری اش را نشان میداد...

زن بچه ی یک و اندی ساله ای بغل داشت و من منتظر بودم مثل زنهایی که در دوران دانشجویی دیده بودم در این مواقع گریه کنن و نفرین به بخت خودشون بفرستن بابت این بارداری ناخواسته اما زن ساکت بود...

گفتم مبارکت باشه...ناراحت که نیستی?گفت نه خانم دکتر،خدا داده چرا ناراحت باشم?گفتم آفرین دختر گلم...

توی دلم اما حرف دیگری بود...پذیرفتن مشیت الهی که داری...زاییدن...

 

****

زن گفت خانم دکتر مهر ارجاع میزنی ببرمش برای نوار گوش?جدیدا دیگه گوشش اصلا نمیشنوه...

گفتم همون روز اول بهت گفتم ببرش،گفتی بخاطر کرونا نمیرم...هرچه زودتر برو...

گفت خانم دکتر نامزد داره،میترسم کسی بفهمه و به گوششون برسونه خدای نکرده بزنن زیرش...

با دهن نیمه باز زیر ماسک نگاهش کردم...گفتم این بچه رو داری عروس میکنی?اینکه خیلی کوچیکه مامان?!

گفت اوووه خانم دکتر دختر باید آخرش عروس بشه دیگه...بره سر خونه زندگی خودش...

دفترچه را گرفتم سمت زن و گفتم دختر به این قشنگی داری.باید از خداشون باشه عروسشون بشه...ولی بذار دخترت درس بخونه...بذار بره دانشگاه...

گفت اوووه خانم دکتر...دختر باید عروس بشه...وگرنه میمونه رو دستمون...

 

*****

بهورز یکی از خانه بهداشت هامون آقاست...سر شوخی گفت خانم دکتر نگاه به این سیستم بنداز?من الان کد هر کدوم از بیماری ها رو بزنم و لیست مریض ها بیاد بالا میبینی هشتاد درصد شون خانمه...اینجا زنها کلّه ی مردها رو خوردن و فقط خودشون زنده مونده و همه زدن زیر خنده...

درحالی که میخندیدم گفتم اینجا زنهای طفلی انقدر زاییدن که همه جور بیماری دارن...مردها چرا ثبت نیستن?چون هیچ کوفتی ندارن و سالم موندن...همه خندیدن...

 

******

 

زن گفت حس میکنم یه چیزی توی شکمم تکون میخوره...

ماما پروب را گذاشت روی شکمش...ضربان قلب جنینی داشت...

فردا با جواب سونوگرافی برگشت...پنج ماهه باردار بود...

 

 

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۰
life around me

   

شوک چندباره ی لغو امتحانی که تمام انرژی دو سال اخیرم را صرفش کرده بودم این بار هم مثل سطل آب داغی روی سرم خالی شد...شوک و بغضش اما هربار کوتاه تر است از بار قبل و من هربار زودتر سرپا میشوم از بار قبل...حالا دیدم به زندگی بازتر شده و زندگی را دارای ابعاد گسترده تری میبینم...حالا درگیر مسائل دیگری هم هستم که باید در کنار قبولی تخصص سر و سامان بدم...

ورود به دنیای عجیب و بعضا نامهربان کاری,بی اخلاقی ها و زیرآب زدن ها و خلاصه فضایی که من متعلق به آن نیستم اما باید هرطور که شده با آن کنار بیایم بخشی از ماجراست...

دو روز مرخصی و برگشتن به روستای پدری بعد از یک سال,بهترین دارویی بود که میتوانستم به یک دختر آشفته پیشنهاد کنم...طبیعت به روال سالهای قبل شگفت انگیز بود...شگفت انگیزتر از جزیره ی پرنس ادوارد....هوا فوق العاده,پرنده ها خوش صدا و شاداب,گوسفندها چاق و چله,گل های رز و محمدی پر گل,منظره ی مشرف به ایوان خانه ی پدربزرگم یکپارچه سبز.....تمام این دو روز با نفسی که در سینه حبس بود به اطراف نگاه میکردم و حال اصحاب کهف را داشتم که بعد از صد سال خوابیدن در دنیای جدیدی بیدار شده اند...

حالا آماده ام که به روستای داغ و خشک و بی آب و علف طرحی برگردم و با مردم سر و کله بزنم و گاها زیر ماسک و شیلد از دست بعضی مریض ها_بدون اشک_زار بزنم و با سردرد برگردم پانسیون و یکراست روپوش و مقنعه را توی ماشین لباسشویی بیندازم و دوشی بگیرم غذا گرم کنم و چرتی بزنم و درسی بخوانم و خلاصه این دوره ی دوست نداشتنی انشالله گذرا را طی کنم و به چیزی برگردم که متعلق به آن هستم...

این دوره ی گذرا_انشالله_را قصد دارم ساده تر و با طعم سریال جدیدی که شروع کرده ام طی کنم و البته کتابی که قرار بود دو سال قبل خوانده شود اما حسرتش مانده بود روی دلم...

 

+عکس:چشمه و بید لیلی...روستای پدری...

+کتابدونی 99:)

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۳
life around me

امروز بیمارهایی که به من مراجعه داشتن،با پس زمینه ی صدای آهنگ به غایت غمگین پرتقال من ویزیت شدن...

من میپرسیدم مادرجان دیگه چه مشکلی داری?و صدا میخوند "بودنت هنوز مثل بارونه..."

من میپرسیدم سرفه ی خشک میزنی یا خلطی?و صدا میخوند"آهای زمونه....آهای زمونه..."

امروز اهالی این روستا فهمیدن بی حوصله ام و دلتنگ و غمگین...

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۶
life around me

بدترین قسمت طرح برای من بعد از افت ساعت مطالعه و ناامید شدنم از قبولی در امتحان،این نت ضعیف و محروم شدنم از وبلاگ خوندنه!

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۳
life around me

ساعت پنج بعد از ظهر و وسط درس خواندن دلم خواسته بود به سادات زنگ بزنم... هنوز الو? را نگفته بودم که با صدای بلند،از ته دل های های زد زیر گریه و گفت گلی اینجا جات خالیه مامان...من همیشه توی لحظه های حساس زندگیم خنده ام میگیره و این بار هم این طرف خط میخندیدم و سعی میکردم سادات را آروم کنم...بعد پیشنهاد کردم طی هفته ی آینده بیان دیدنم که دلتنگی سادات هم رفع بشه و شاید چند روزی نگهش دارم پیش خودم...بابت اینکه من اینطور با سوز و گداز دلتنگش نشده بودم عذاب وجدان دارم...

از حالا شروع کرده به پک کردن غذا برای من و خدایا مگر میشه این همه دوست داشتن رو طاقت آورد?

برای بار هزارم از اینکه مادر نیستم و اینطور قلبم برای کسی نمی تپه احساس آرامش میکنم...میترسم از روزی که اینطور خوشحالیم به حال خوب کس دیگه ای گره بخوره...چه اعجازیه این مادر شدن? اعجازی که من ازش فراری ام...

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۹
life around me

بیشترین چیزی که در این مدت کوتاه طرح آزارم داده مساله ی محروم کردن مردم از وسایل پیشگیری از بارداریست.روزهای اول که برای آموزش اولیه میرفتم شهرستان،خانم مسئول واحد بهداشت خانواده گفت خانم دکتر براساس س.ی.ا.س.ت های جدید(!) ما دیگه نباید به خانم بالای 45سال بگیم شما پرخطر هستی و نباید باردار بشی_شاشیدم وسط شما و س.ی.ا.س.ت هاتون_!

توی جلسات دهگردشی که هرهفته داریم مکررا میبینم خانم هایی که بچه به بغل میان خانه بهداشت و از بهورز تقاضای وسایل پیشگیری دارن و بهورز میگه متاسفانه برای خانم هایی که بچه ی بالای دوسال دارن به ما وسایل پیشگیری نمیدن و زنها با خنده میگن یعنی هی بزاییم?و بهورز با خنده میگه تقصیر من نیست بخدا!

بچه های زیر پنج سال جمعیت من?قریب به اتفاق سوتغذیه دارن که خودش علل مختلفی از فقر تا زیاد بودن تعداد بچه ها و عدم وقت کافی در رسیدگی بهشون داره...

کشورهایی مثل سوئد دارن تلاش میکنن جمعیت توانا، تحصیل کرده و سالم شون رو بیشتر کنن و این کار رو با دادن آپشن های متعدد به این قشر و تشویق کردن شون به بچه دار شدن انجام میدن.کشور ما تلاش میکنه با محروم کردن مردم فقیر از وسایل پیشگیری از بارداری و عدم آموزش این جمعیت در مورد روش های پیشگیری و تشویق خانم های میانسال پرخطر مستعد تولد نوزاد سندروم داون فقط شمار جمعیت رو بالا ببره و اصلا اهمیتی نداره این جمعیت جدید چقدر تواناست و چقدر میتونه در پیشرفت علمی و اقتصادی کشور نقش داشته باشه و در سالهای بعد چقدر میتونه سالمندی سالمی رو طی کنه.

در این راهکار،خانم ها رحم های کش اومده ای هستن که یا باید یک روزی بترکن و نابود بشن،یا هی عمل مقدس زاییدن رو تکرار کنن و بیشتر کش بیان!

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۳
life around me

به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم...صبح ها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.

درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه...حداقل شنبه ها که اینطوره...اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی...پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایده ای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمی میدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریض ها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه...طبابت مثل گذاشتن یک هسته ی زردآلو توی دهانه...شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هسته ی تلخ را برداشته باشی...بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه...

مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص...گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم...و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد...

بچه های مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم...به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره...مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن...دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماهه ی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن...خواستم بهش بگم دختر ساده ی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرس ها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایش ها کلا گذشتم...گذاشتم امیدوار بمونه...

هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف...اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومی داشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست...با سادات مکالمه ی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم...زندگی همینه...خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم...

مثلا دیروز صبحانه ی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم...مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله...وسط راه باید می ایستادیم و با مردمی که روی حیاط های بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم...

بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون...حالا عذاب جدید...شست و شو و ضدعفونی پاکت های خرید...خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکت های قهوه را بسابیم?

تجربه های جدید...

اما من تکلیفم با یک مساله ای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه...من آدم تایم آزاد داشتن نیستم...آدم زار و زندگی و خانواده نیستم...خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم...

 

۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۸
life around me

ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده...صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم...چای گذاشتم و پنجره ی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم...حال عجیبی داشتم...شادی وصف نشدنی...دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم...حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجره ی رو به حیاط پشتی کلینیک کرونا،با ترس ماسک را لحظه ای برداشتم و نفسی کشیدم بلکه بوی خاک و بارون را بکشم توی ریه هام...بوی وایتکس و مواد بیمارستانی اما بیشتر نفوذ کرد...

اینجا،این فصل...خدایا چه بی رحمانه زیبا و سبز و رویایی شده و فقط همین ماسک ها،فاصله گرفتن ها و ترس ها زیادیه....امروز با مامای مرکز از همین حرف میزدم و ماما گفت کرونا که بگذره میبریمت یکی از روستاهای قمر..گفت اونجا گوشه ای از بهشته و من گفتم حیف...یک ماه دیگه اینجا رو جهنم تابستون آتیش زده...

یعنی میشه روزی چشم باز کنیم و ببینیم این بیماری گذشته ...این میهمان ناخوانده ای که بلای جان شده?....

۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۲
life around me

صندلی عقب ماشین مرکز نشستم.راننده با سرعت بالا حرکت گاز میده،هایده میخونه و طبیعت بیرون به غایت زیباست...دشت ها تا چشم کار میکنه سرسبز و زن های چوپان و گله هاشون رو پشت سر هم رد می کنیم.روی کوه ها انگار پارچه ی سبز کشیدن...بارون دیروز هم مزید برعلت شده که صبح قشنگی باشه و نمیخوام به اون اداره ی کوفتی که قراره توش بدو بدوکنم فکر کنم...

۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۳۱
life around me

دقیقا هشت ساعته که بی وقفه ماسک روی صورت دارم و دلم تشنه ی یک نفس عمیق توی هوای آزاده...گلوم از فرط تشنگی درد میکنه...تا امروز برنامه فقط دوندگی بوده...ما که تا همین سال آخر پزشکی نمیدونستیم ولی کاش بچه های پشت کنکور بدونن کار پزشک عمومی با تصور ما از پزشکی و با اونچه که در دوران تحصیل خوندیم زمین تا آسمون تفاوت داره...ما هفت سال در مورد بیماری ها و درمان میخونیم ولی در فیلد کار باید در مورد بهداشت کار کنیم...با سامانه ای که من مطلقا کار کردن باهاش رو بلد نیستم و البته کسایی که ماه هاست باهاش کار میکنن هم درست و حسابی بلد نیستن...

امروز رئیس مرکز شهرستان خیلی رک و راست گفت خانم دکتر برای ما اصلا مهم نیست شما چندتا مریض میبینی چون اون کار اصلی شما نیست.کار اصلی شما بهداشته و سامانه و انجام کارهایی که در پایش های سه ماهه از شما میخوان...

نشستم تو ماشین راننده ای که پدرش توی قرنطینه ی کروناست بعد عوضی بدون ماسک اومده سر کار...امروز اولین مورد کرونا رسما توی جمعیت من مثبت شد...وقت درس خوندن ندارم و از عذاب وجدان میمیرم احتمالا...دلم میخواد بالا بیارم روی این کار و زندگی و شانس و این مملکتی که توش برگزاری انتخابات مهم تر از سرنوشت ماهایی بود که یکسال روی یک امتحان جون کندیم...خدا لعنت تون کنه...

۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۹
life around me

ناهار را قرمه سبزی دست پخت مادرم خوردیم با پیاز آبلیمو زده...قرمه سبزی هایی که درست کرده تا فریزر پانسیون طرحی من را پر کنه.به اضافه ی قیمه بادجون و حتی مواد ماکارونی...برادرم میگفت موقع پوست کندن بادمجون ها سادات را دیده که ریز ریز اشک میریخته...عوارض بیست و شش سال زندگی در این خونه و وابستگی بیش از حد آدمهاش به من و من به آدم هاش...

نشستم پشت لپ تاپ که اپیزودی از سریال مورد علاقه ام را ببینم و پیامکی که دلم نمیخواست بیاد اومد...بالاخره یک روز وقتش میشد..."سلام خانم دکتر,پزشک قبلی تسویه حساب کردن لطفا از فردا تشریف بیارید"...صبح خبردار شدم پرستار مرکز دوستم که یک روستا با هم فاصله خواهیم داشت تست کرونای لعنتیش مثبت شده و دلشوره افتاد به جونم...دوستی که تنها دلگرمیم امید به دیدنش بود حالا باید تست بده و دو هفته قرنطینه بشه...

حالا اما دوباره آروم گرفتم...

دوربین را برداشتم و از گوشه گوشه ی این خونه ی درندشت قدیمی,باغچه و تک تک گلهاش و دونه به دونه ی سبزی های باغ عکس گرفتم...مثل میس میزل که ایستاد وسط خونه ای که سالها باهاش خاطره داشت و با اتاق ها و آشپزخونه اش خداحافظی کرد,ایستادم وسط حیاط به صداها گوش کردم...صدای روزهای کودکی که ظهر تابستون با برادرهام لخت میشدیم و آب بازی میکردیم و من همیشه بیشتر از بقیه خیس میشدم...صدای دعوامون از کوچه اومد که موقع تیله بازی نسبت های خواهر و برادری را فراموش میکردیم و با حرص دنبال بیشتر کردن تیله ها بودیم...

صدای زمزمه کردن درس زیست دبیرستان اومد که دختری سالها قبل راه رفته و انقدر جمله ها را تکرار کرده بود تا حفظ بشه...

صدای سادت را شنیدم که با گربه ها حرف میزد و از گربه ی بی دم میپرسید کدوم پدرسوخته ای دم تو رو چیده؟

صدای باز شدن در حیاط و پدرم که ماشین را می آورد داخل...صدای خاطره ها هجوم آورد و من بغض گلوم را فرو دادم و نشستم به جمع کردن وسایلم...سادات را صدا زدم که ماسک ها رو فراموش نکنه و به برادرم گفتم عصر دوباره برای خریدن شیلد و گان تلاش کنه بلکه پیدا شد...

فرش اتاق را جمع کردن تا شسته بشه و اتاقم به چیزی که سالها با وسواس چیدمش شباهتی نداره...ماگ ها و خورده ریزه های یادگاری را ریختم توی جعبه تا در نبودم بلایی سرشون نیاد...به پسرها سپردم کتابهام را به کسی قرض ندن و نمیدونم چقدر میتونم روی قول شون حساب کنم...وسایلم...اتاقم...کتابهام...عروسک های سالهای دور...کتابخونه هام...گلهایی که هر روز خدا قد و بالاشون رو دنبال دیدن جوانه ی جدید گشتم...باید همه چیز را بذارم و برم و میدونم حتی اگر یک روز بعد رفتنم برگردم اینجا,دیگه اتاق من نیست که برای ورود بهش از من اجازه بگیرن...تیکه تیکه ی گوشتش رو کندن و هر کسی قسمتیش رو صاحب شده...میدونم که دیگه هیچوقت برای زندگی دائم به این خونه برنخواهم گشت...

من آدم وابستگی به اشیا هستم...آدمی که موقع انداختن شلوار پاره اش دست دست میکنه و دنبال دلیلی برای نینداختنش میگرده...

باید مثل میس میزل بایستم وسط اتاق و تکرار کنم:خداحافظ آینه ای که در سالهای بلوغ التماست میکردم بهم بگی خوشگلم...خداحافظ تختی که کنارت به عشق های زندگیم فکر کردم و رویا بافتم...خداحافظ یاد بیست و شش سال همزیستی...خداحافظ...

             

۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۶
life around me

رکود...وزنه ای هزارکیلویی که مثل مهمان ناخوانده ای از ناکجاآباد سر و کله اش پیدا میشود و بی اینکه منتظرش باشی غافلگیرت میکند...گاهی همان صبح کله ی سحر که آلارم گوشی ات زنگ میخورد و قرار است پر انرژی بیدار شوی و جلوی برنامه ی نوشته از شب قبلت تیک بزنی،و گاهی دم عصر...به خودت که می آیی،رکود را میبینی دستهایش را زده زیر چانه و زُل زده توی چشم هات و به ساعتت که نگاه میکنی زمان بی رحمانه گذشته و تو متوجه گذرش نشده ای...

نحسی سیزده را سعی کردیم به در کنیم.با کباب برادرپز و سالاد دستپخت(!)من و دوغی که مادرم با شیر پاکتی درست کرده بود...سر سفره پدرم را که قصد داشت تک تک اخبار ناگوار تلگرام را برایمان تعریف کند با قسم حضرت عباس منصرف کردیم و برای خندیدن دنبال موضوع گشتیم...عصر سبزه های عید را گره زدیم و دعا کردیم...عکس اما نگرفتیم...

عصر لاک زدم...سیاه که به این روزها هم بیاد...فکر دو هفته ی بعد را دارم و شروع طرح و پانسیون خالی که هزارجور وسیله نیاز دارد تا به خانه ای برای زندگی تبدیل شود...به وسایل ضروری که احتیاج دارم و بازارهای تعطیل...و برای چطور هندل کردن این ماجرا ایده ای ندارم...

دو هفته ی بعد_اگر زنده باشم_در یک مرکز روستایی تک پزشکه،چندصد کیلومتر دور از خانه مشغول طرح میشوم و منتظر برگ های بعدی سرنوشت میمانم...

 

۸ نظر ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۲۹
life around me

بعد از چند وقت رکود و ناامیدی انگار دارم دوباره زنده میشم و جون میگیرم...افسانه ای هست که میگه سامورایی ها بعد از مرگ دوباره زنده میشن...

۱۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۶
life around me

این روزهای عجیب کرونا زده هیچ به فکر سربازها و پادگان ها و شلوغی و نفس های نزدیک و به ازای هر سرباز یک مادر نگران هستید?

 

۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۲
life around me

خانمی از اقوام نزدیکم مدتهای زیادی درگیر عفونت واژینال بود و به واسطه ی مشاوره هایی که برای درمان از من میگرفت درجریان بیماریش بودم...قبلا چند نوبت تحت نظر متخصص زنان دارو مصرف کرده،موقتا بهبود یافته اما مجددا دچار عود میشد.من هم با توجه به شرح حالی که از نوع ترشحات میداد دو سه نوبت براش درمان شروع کردم و پاسخ به درمانش اما به روال قبل بود...بهبودی موقتی...

آخرین باری که با زن صحبت کردم از استیصال گریه میکرد...از شدت ترشحات که به گفته ی خودش مثل این بود که روزی چند بار داخل شلوارش ادرار کنه...گفتم حتما باید بری متخصص و معاینه بشی...بالاخره فرصت کرد و این بار هم درمان مشابهی براش شروع شد و بازهم پاسخ موقتی...در مراجعه ی مجدد پزشک پیشنهاد کرایوتراپی کرد تا لایه ی سطح سلولها رو از بین ببرن و اطمینان خاطر داده بود که این روش جواب میده منتها گفته بود تا دو ماه نباید نزدیکی داشته باشی و خواسته بود با همسرش مشورت کنه و تصمیم بگیره.زن میگفت من میدونستم همسرم هرگز مخالفت نمیکنه و درجریان سختی که من کشیدم هست اما گفتم چون این یک رابطه ی دو طرفه است بهتره مشورت کنم و خب همونطور که فکر میکرده همسرش گفته بود برو درمانت رو انجام بده و فکرش رو نکن...موقع صحبت زن با پزشک،یک زن باردار درحال گرفتن نوارقلب جنین بوده و یک زن هم دراز کشیده بوده برای سونوگرافی جنین و شنوای این مکالمه بودن و با خنده گفته بودن عمرااا مگه میشه مردی همچین چیزی رو قبول کنه?...و وقتی زن فامیل بعد از اتمام صحبتش با همسر دوباره اومده بود داخل مطب،زنها با تعجب گفته بودن وااا?چه مرد خوبی داری تو???مگه میشه مردی حاضر بشه دو ماه نزدیکی نداشته باشه ??و با شگفتی از این اتفاق حرف میزدن...

زن فامیل این ماجرا رو تعریف میکرد تا حیرتش رو از بعضی مردها بگه اما من بیشتر از رفتار اون زنها حیرت کردم...چند روزه ذهنم درگیر زنهایی هست که برای چند ماه مثل شیر آب از زیرشون شُرشُر جریان داره اما درخواست دو ماه صبر از همسر برای درمان رو حق خودشون نمیدونن...من غالبا بیشتر از مردهایی که "حقی" رو از زنی صلب میکنن، از زنهایی تعجب میکنم که پیشاپیش خودشون رو از "هر حقی" محروم کردن...

۰۷ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۴۰
life around me

احتمالا شاهکار پدر و مادری که به بچه ی پنج ساله شون الکل خوروندن رو شنیدین...یاد کشیک های اطفال می افتم و پدر و مادرهایی که برای درمان اسهال بچه شون بهش متادون میدادن و بچه رو تا لب تیغ مرگ میفرستادن ولی به کوچک مغزشون نمیرسید بچه رو ببرن درمانگاه...پدر و مادری که بچه ی مارگزیده شون رو به جای رسوندن به بیمارستان،میخوابوندن و با تیغ می افتادن به جون بچه که چی?که زهر مار رو در بیارن!

من هنوز هم معتقدم باید افراد متاهل رو از نظر شعور غربالگری کنن و در صورت نداشتن این مهم،تخمدون ها و تستیس هاشون رو بکنن بندازن جلوی گربه!

۰۲ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۵
life around me

 

پایان سخت ترین سال زندگی بیست و شش ساله ام...پرچالش ترین سال زندگیم که صبوری رو بهم یاد داد...که بشکنم,نهایتا اشکی بریزم و دوباره یا علی بگم و ادامه بدم...

امسال سر سفره ی هفت سین به مادرم گفتم برام دعا کن...گفت اول برای سلامتیت دعا میکنم...گفتم اول برای سلامتی مریض هام دعا کن...همین جمله یعنی سال پرچالش تری رو در پیش دارم...سالی که قراره برای "اولین" بار تصمیم گیرنده ی نهایی برای بیمارهام باشم و وقتی از اضطراب در حال چه کنم چه کنم هستم نمیتونم تلفن رو بردارم و به رزیدنت زنگ بزنم...امیدوارم امسال در کنار دعاهایی که برای همه ی مردم کردم برای من سالی پر از خستگی باشه و اضطراب کشیک های رزیدنتی...سالی که اینجا بخاطر انتخاب سخت ترین رشته به گوه خوردن بیفتم اما راضی باشم و در جایی باشم که میخوام...که باید...

بی صبرانه چشم دارم به آینده و چالش هاش...به این سال انشالله بی کرونا و با پول و بی ماسک و دستکش و با سلامتی و بی ترامپ...انشالله!

۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۵۵
life around me

از خواب بیدار شدم.از خلسه ی صبح های آلوده به هوای چسبناک بهار...باید بیدار میشدم.برنامه ی نوشته شده ای از شب قبل داشتم و کرنومتری که باید دکمه ی استارتش را میزدم اما تن خسته و دل ناامیدی هم بود...نگاهی به اطراف اتاق انداختم...این به هم ریختگی عذابم میداد...من قلق خودم را خوب بلدم...کمرم را بستم به سابیدن و شستن و کُهنه کشیدن...توی سرم هزار هزارتا فکر و بلاتکلیفی میچرخید...سر صبحانه با صدای بلند جواب سادات را داده بودم و در جواب تعجبش گفته بودم از دغدغه درحال انفجارم...بی پولی،سر کار نرفتن،امتحانی که تکلیفش معلوم نیست،لایه لایه چربی هایی که به سرعت درحال انباشه شدن هستند و جوش هایی که به تازگی سر و کله شان پیدا شده...اما باید اعتراف کنم به طرز عجیبی آرامم...موقعیتی پیش آمده و تقصیر کسی نیست...بحرانی که چشم به هرچه زودتر گذشتنش داریم...کمابیش درس میخوانم،فیلم میبینم،گلهای حیاط را تماشا میکنم،گلهای گل پیچ پشت پنجره ام را هر روز میشمارم،فکر میکنم،فکرها را عقب میزنم،دعا نمیکنم اما...دیروز نشسته بودم لبه ی تخت و فکر میکردم چرا دعا کردن از یادم رفته?چرا آقای خدای سبیلو را گم کردم?سر چرخاندم دور اتاق و گفتم کجایی پیرمرد?جوابی نشنیدم...پیرمرد همینجاست،گوش هاش کمی سنگین شده اما هست...نشان به نشانی بیست شکوفه ی جدید صورتی جلوی چشمم!

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۴
life around me

من امید دارم یک روزی،یک سالی،تو بگو هزار سال بعد میشینیم دور شومینه و از سال نود و هشت حرف میزنیم...من با خنده قاچی از هندوانه ی شب یلدا برمیدارم،به این روزهای بلاتکلیفی که گذشت فکر میکنم و به پیامکی که در اوضاع به هم ریخته ی دنیا، رسما پزشک شدنم را اعلام کرده بود:"همکار گرامی،خانم دکتر فلانی عضویت شما در سازمان نظام پزشکی با شماره ی فلان ثبت شد"..من ایمان دارم اگر همه ی ما بخواهیم این روزها با درد کمتر میگذرن و مثل وقت هایی که پدرم از قحطی سال های اول بچگی اش و گرسنگی و مرگ بچه ها تعریف میکنه،ما هم از این روزها یاد میکنیم و میگیم گذشت...

۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۷
life around me

از صبح درس درست و حسابی نخوندم...باید برای ادامه ی کارهای فارغ التحصیلی میرفتم دانشگاهی که از تک تک کارمندهای متنفرم و نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام برم دانشگاه دلم یک حالی میشه...از شب قبل توی روده هام رخت میشورن...

رفتم،سامانه قطع بود و کارهام موند...آمدم خونه.نتونستم درس بخونم...خودم رو با وُیس درسی مشغول کردم که سر خودم رو گول بمالم اما خودم که میدونم عملا کاری نکردم...دندونم از هفته ی قبل درد میکنه و دندون پزشک عزیزم مرخصی بود...امروز نوبت داشتم و به جای دکتر،با منشیش روبه رو شدم که گفتن دکتر امروز هم نمیان...خوب میکنن!

دکتر بعدی?خانم دکتر بخاطر کرونا مریض نمیدیدن! احمقانه ترین حرفی که تابحال شنیدم این بوده...بنظرم باید بین کار کسی که سوگند پزشکی یاد کرده با یک مغازه دار تفاوتی باشه...

حالا نشستم روی تخت چوبی حیاط و به دندون دردم فکر میکنم.به اتفاقات این چند روز... اون پیشنهاد غیرمنتظره که بابتش هنوز توی شوکم و با هر پیام با ربط و بی ربط از فرد مورد نظر ستون فقراتم تیر میکشه و فکر میکنم دوباره زیادی حساس شدم...گلهای مامان به طرز شگفت انگیزی زیبا شدن...یک گلدون هم برای من کاشته از گلهای زرد و نارنجی که سرنوشتم هر سمتی رفت با خودم ببرم...طرح یا رزیدنتی...پدر و مادرم درخواست وام دادن.پرسیدم برای چی و مامان با خنده گفت برای جهاز تو.. منظورش وسایل خونه ای هست که اگر زنده بمونم باید برای خونه ی شهر رزیدنتی بخرم...چقدر دلخوش و امیدوارن این دو نفر...درخت ها دوباره زنده میشن و به زودی گل میدن...توت دوباره دونه میده...عید میاد...سبزه میذاریم...آرزوهای خوب میکنیم...منتظر میمونیم...حوّل حالنا میخونیم...به روزهای بهتر...بهتر...

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۸
life around me

ولی کاش سیزن جدید میس میزل به جای هشت اپیزود،هشتاد اپیزود میبود...هق هق!

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۵
life around me

گزارش بیست و سی را دیدم و دلم میخواست توی تلویزیون مشت بزنم...پزشک های دوست داشتنی،پرستارهای فداکار،ممنون که هستید و هزار جفنگیات دیگه.تا دیروز پزشکها خونخوار بودن و از گوشت مریضاشون تغذیه میکردن و آخر هفته ها توی جزیره ی شخصی شون موهیتو هورت میکشیدن...حالا که ماسک و دستکش و لباس محافظتی ندارن و بچه های مردم جون شون رو گذاشتن کف دستشون و کسی نیست ازشون محافظت کنه شدن قهرمان...

 

اموز برای چندتا امضا رفتم بیمارستان.چندتا از اینترن ها اومده بودن برای گرفتن ماسک فیلتردار.به هزار بدبختی نفری یکی بهشون دادن...دخترک سال پایینی دست کرد توی جیبش و چندتا دستکش لاتکس درآورد.گفت خانم دکتر اینا رو خودم خریدم.دستکش به دردبخور هم نداریم!دخترک سال پایینی مادره و ازین میگفت که بچه اش رو فرستاده شهر خودشون پیش مادرش که یک وقت اتفاقی براش پیش نیاد...دلم برای اینترن ها و رزیدنت ها بیش از باقی کادر درمان خونه...این طفلی ها بی هیچ مزد و مواجبی شدن سپر بلا...

 

با دوستم که رفته طرح حرف میزدم.میگفت تا چندماه نمیرم خونه و تصمیم گرفتم اگر علایمی پیدا کردم همینجا توی پانسیونم خودم رو قرنطینه کنم که کسی مبتلا نشه...دوست من سه ماهه که یک قرون حقوق نگرفته و توی هر شیفت متوسط 90_100مریض رو ویزیت میکنه...

 

از خدا میخوام بیش از باقی مردم حواسش به کادر درمان باشه.از پرستار و پزشک و رزیدنت گرفته تا نیروهای خدماتی و نگهبان های بیمارستان...خودمون میتونیم از خونه بیرون نریم که در معرض قرار نگیریم اما یادمون نره یک عده با وجود ترس اما هر صبح بیدار میشن،روپوش میپوشن و توی راهروهایی قدم میذارن که افراد مبتلا اونجا تردد کردن...و چندین برابرش افراد ناقل...برای سلامتی شون دعا کنیم.

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۵
life around me

اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?...کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته...از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بیمارستان به اون بیمارستان،و از این ور شهر به اون ور شهر گاز دادم که پاهام دیگه یاری نمیکنن و از سر و روم عرق میریزه تو این هوا!حتی مورد داشتیم چهار طبقه با آسانسور خراب رو پیاده طی کردم و بعد دیدم مسئولش نیست!

تمام اینها به کنار.ساعت نماز رو چطورمیشه توجیه کرد وقتی مراجعه کننده ی بدبختی داری که از تشنگی زبونش به ته حلقش چسبیده و لنگ یک امضای شمای اهل خدا و پیغمبره?!

و باز این رو هم بذارم گوشه ی دلم،با اون امضایی که باید از کمیته انضباطی بگیرم چه کنم و نیز امضا از روحانی دانشگاه?درحالی که آرایش کردم،مقنعه ای رو پوشیدم که باید حتما دستم روی سرم باشه تا نیفته و یک "چیز" مجهول الهویه ای پوشیدم که نمیشه اسم مانتو روش گذاشت...ترکیبی از چند تیکه پارچه که بی ربط به هم دوخته شدن و با یک نسیم خنک هر کدوم از اون تکه ها اعلام استقلال میکنه و جهتی رو در پیش میگیره و بی ناموسی راه میندازه....علی الحساب آستین هام رو کشیدم پایین و مقنعه ام رو سه دور چین دادم اما بابت اون چند تیکه پارچه کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه دعا کنم توی اتاقشون باد نیاد!

بله،حین تایپ کردن متوجه شدم لاک هم زدم و برای این یکی دیگه دعا هم جواب نمیده!

۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۱
life around me

فیلم جوکر2019 رو دیدم و برای توصیفش در یک کلمه باید بگم "خدا" بود...اما برخلاف تصور من که انتظار جوکر دیوانه ای در حد جوکر در فیلم the dark knight رو داشتم و اکشن بازی های جذاب، اینجا جوکر غمگینی داشتیم...تمام مدت فیلم دلم میخواست گریه کنم...

هرچند هیچ کدوم از جوکرها رو به اندازه ی نقش هیث لجر دوست نداشتم اما باید بگم phoenix هم فوق العاده بود توی این نقش...

چه معجزه ای داره این سینما و این بازی های درجه یک که من بعد دیدنش دلم میخواد داد بزنم...از خوشحالی?اصلا...ناراحتی?نه...از هیجان!!!

۲۷ نظر ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۱۲
life around me

نقص های پایان نامه ام را اصلاح کردم،دو اپیزود فرندز دیدم و از ته دل خندیدم،دوش گرفتم و بعد از شش ماه لاک زدم...امشب تا دیروقت،تا هر ساعتی که چشم هام یاری کنن بیدار میمونم...فردا میرم پی کارهای فارغ التحصیلی و امضا گرفتن از جاهایی که حتی یکبار هم به عمرم نرفتم...این برنامه ی روز هفدهم اسفندماهم بود اما دنیا همینه دیگه...فکر اینکه باید دوباره به مدت نامعلومی پنج و نیم صبح تا نیمه شب درس بخونم مثل یک وزنه ی هزار کیلویی روی سینه ام فشار میاره،فکر بی پولی و اینکه من چقدر روی این چندماه حقوقم حساب کرده بودم تا کمی فشار رو از خانواده بردارم،اما امشب که شنیدم پشتیبانم،دخترکی که در یکی از تاپ ترین رشته های پزشکی درس میخونه دچار متاستاز سرطانش شده که قبلا جراحی و برطرف شده بود باعث میشه به مشکلات خودم بخندم...

به این دو سال فکر میکنم و اتفاقات باور نکردنی که از سر گذروندم.به تمام سنگ هایی که جلوی پام افتاد و زمین خوردن هایی که بابتش اشک ریختم،اشک ریختم اما دوباره یا علی گفتم و بلند شدم...امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه دوباره خبر امیدواری شنیدم نشستم پای درس و سه ساعت پیاپی خوندم و بعد خبر نهایی لغو امتحان...بلند شدم،نشستم لبه ی تخت و بی صدا اشک ریختم.اشک از سر خستگی و استیصال...بعد صورتم رو پاک کردم و گفتم یک راهی براش پیدا میکنیم...

حالا به انگشت های لاک زده ام نگاه میکنم و سعی میکنم دیگه هرگز برای روز بعد این امتحان برنامه ریزی نکنم...یک حسی چند ماه قبل به من گفته بود هیچوقت قرار نیست به این امتحان برسی و من حالا بیشتر به اون حس اعتماد میکنم...حتی ذره ای بابت امتحان ندادن ناراحت نیستم چون چندین ماهه که به جدیت فهمیدم ادامه ی این رشته،اینجا بزرگترین اشتباهه اما میدونید?وقتی کاری رو شروع کنید و بابتش عمر و توان تون رو بذارید دیگه سخته رها کردن...دیگه بی هدف ادامه میدید...بی امید و انگیزه...

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۹
life around me

نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون...کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم...نشد...نمیتونم...امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره...میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی...سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده...

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض...الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم...بی حس بی حس...خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم...به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم)...گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم...سادات خسته تره از من...یک سال پا به پای من خانه نشین شده...حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم...نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۵
life around me

نباید بنویسم...نباید حال بد این روزهام رو تو محیط پخش کنم و حال نه چندان خوب دیگران رو بد...اما من حالم بده بچه ها...کرونا و احتمال عقب افتادن این امتحان لعنتی که دهن به دهن میچرخه...این امتحان لعنتی...خدایا راضی نشو به ادامه ی این شکنجه،این زجر...خدایا راحتمون کن...

 

~التماس دعای خیلی زیاد.

۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۸
life around me

یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم...خبر بد?روزی هزارتا...سال نود و هشت بوی خون میده...

 

دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آینده ی رو هوای ما اشک میریخت...صدای فین فین مادر می اومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها...آه تو مادر بگیره یقه ی باعث و بانیش رو...

 

سه.کرونا که دیر یا زود می اومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریزیان اونجا هستن و مردم رو شفا میدن چون خودشون یک ماه قبل گفتن درمان کرونا همین عسل و بابونه و فلانه که من میگم...فقط نمیدونم چرا کسایی که پشت این آدم هستن و همیشه حمایتش میکنن الان نمیان مریضا رو از بیمارستان ببرن تو خونه ی ایشون بستری کنن و پزشکا و پرستارا و پرسنل بیمارستان رو که در حالت عادی قبول ندارن الان سپر بلا میکنن?...خدا لعنت تون کنه...

 

چهار.دقیقا دو هفته میشه که پلکم میپره.امروز رسیدم به یک تست "چشم" که علت همین پریدن پلک رو پرسیده بود...خستگی مفرط و مصرف زیاد قهوه و کافئین...من رو میگفت.

۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۵
life around me

خدایا شُکرت که این روزهات میگذرن...شُکر...

 

شما که گردنت بلندتره،ببین پونزده اسفند کدوم وره?

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۸
life around me