گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

پنجم اردیبهشت ماه نود و نُه

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم...صبح ها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.

درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه...حداقل شنبه ها که اینطوره...اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی...پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایده ای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمی میدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریض ها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه...طبابت مثل گذاشتن یک هسته ی زردآلو توی دهانه...شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هسته ی تلخ را برداشته باشی...بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه...

مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص...گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم...و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد...

بچه های مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم...به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره...مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن...دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماهه ی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن...خواستم بهش بگم دختر ساده ی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرس ها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایش ها کلا گذشتم...گذاشتم امیدوار بمونه...

هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف...اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومی داشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست...با سادات مکالمه ی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم...زندگی همینه...خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم...

مثلا دیروز صبحانه ی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم...مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله...وسط راه باید می ایستادیم و با مردمی که روی حیاط های بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم...

بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون...حالا عذاب جدید...شست و شو و ضدعفونی پاکت های خرید...خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکت های قهوه را بسابیم?

تجربه های جدید...

اما من تکلیفم با یک مساله ای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه...من آدم تایم آزاد داشتن نیستم...آدم زار و زندگی و خانواده نیستم...خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم...

 

۹۹/۰۲/۰۶
life around me