گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

خاطرات روزهای طرح...

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۲ ب.ظ

ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده...صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم...چای گذاشتم و پنجره ی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم...حال عجیبی داشتم...شادی وصف نشدنی...دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم...حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجره ی رو به حیاط پشتی کلینیک کرونا،با ترس ماسک را لحظه ای برداشتم و نفسی کشیدم بلکه بوی خاک و بارون را بکشم توی ریه هام...بوی وایتکس و مواد بیمارستانی اما بیشتر نفوذ کرد...

اینجا،این فصل...خدایا چه بی رحمانه زیبا و سبز و رویایی شده و فقط همین ماسک ها،فاصله گرفتن ها و ترس ها زیادیه....امروز با مامای مرکز از همین حرف میزدم و ماما گفت کرونا که بگذره میبریمت یکی از روستاهای قمر..گفت اونجا گوشه ای از بهشته و من گفتم حیف...یک ماه دیگه اینجا رو جهنم تابستون آتیش زده...

یعنی میشه روزی چشم باز کنیم و ببینیم این بیماری گذشته ...این میهمان ناخوانده ای که بلای جان شده?....

۹۹/۰۱/۲۸
life around me