گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

پایان مرحله ای دیگر از زندگیم....نقطه سر خط...

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ب.ظ

ناهار را قرمه سبزی دست پخت مادرم خوردیم با پیاز آبلیمو زده...قرمه سبزی هایی که درست کرده تا فریزر پانسیون طرحی من را پر کنه.به اضافه ی قیمه بادجون و حتی مواد ماکارونی...برادرم میگفت موقع پوست کندن بادمجون ها سادات را دیده که ریز ریز اشک میریخته...عوارض بیست و شش سال زندگی در این خونه و وابستگی بیش از حد آدمهاش به من و من به آدم هاش...

نشستم پشت لپ تاپ که اپیزودی از سریال مورد علاقه ام را ببینم و پیامکی که دلم نمیخواست بیاد اومد...بالاخره یک روز وقتش میشد..."سلام خانم دکتر,پزشک قبلی تسویه حساب کردن لطفا از فردا تشریف بیارید"...صبح خبردار شدم پرستار مرکز دوستم که یک روستا با هم فاصله خواهیم داشت تست کرونای لعنتیش مثبت شده و دلشوره افتاد به جونم...دوستی که تنها دلگرمیم امید به دیدنش بود حالا باید تست بده و دو هفته قرنطینه بشه...

حالا اما دوباره آروم گرفتم...

دوربین را برداشتم و از گوشه گوشه ی این خونه ی درندشت قدیمی,باغچه و تک تک گلهاش و دونه به دونه ی سبزی های باغ عکس گرفتم...مثل میس میزل که ایستاد وسط خونه ای که سالها باهاش خاطره داشت و با اتاق ها و آشپزخونه اش خداحافظی کرد,ایستادم وسط حیاط به صداها گوش کردم...صدای روزهای کودکی که ظهر تابستون با برادرهام لخت میشدیم و آب بازی میکردیم و من همیشه بیشتر از بقیه خیس میشدم...صدای دعوامون از کوچه اومد که موقع تیله بازی نسبت های خواهر و برادری را فراموش میکردیم و با حرص دنبال بیشتر کردن تیله ها بودیم...

صدای زمزمه کردن درس زیست دبیرستان اومد که دختری سالها قبل راه رفته و انقدر جمله ها را تکرار کرده بود تا حفظ بشه...

صدای سادت را شنیدم که با گربه ها حرف میزد و از گربه ی بی دم میپرسید کدوم پدرسوخته ای دم تو رو چیده؟

صدای باز شدن در حیاط و پدرم که ماشین را می آورد داخل...صدای خاطره ها هجوم آورد و من بغض گلوم را فرو دادم و نشستم به جمع کردن وسایلم...سادات را صدا زدم که ماسک ها رو فراموش نکنه و به برادرم گفتم عصر دوباره برای خریدن شیلد و گان تلاش کنه بلکه پیدا شد...

فرش اتاق را جمع کردن تا شسته بشه و اتاقم به چیزی که سالها با وسواس چیدمش شباهتی نداره...ماگ ها و خورده ریزه های یادگاری را ریختم توی جعبه تا در نبودم بلایی سرشون نیاد...به پسرها سپردم کتابهام را به کسی قرض ندن و نمیدونم چقدر میتونم روی قول شون حساب کنم...وسایلم...اتاقم...کتابهام...عروسک های سالهای دور...کتابخونه هام...گلهایی که هر روز خدا قد و بالاشون رو دنبال دیدن جوانه ی جدید گشتم...باید همه چیز را بذارم و برم و میدونم حتی اگر یک روز بعد رفتنم برگردم اینجا,دیگه اتاق من نیست که برای ورود بهش از من اجازه بگیرن...تیکه تیکه ی گوشتش رو کندن و هر کسی قسمتیش رو صاحب شده...میدونم که دیگه هیچوقت برای زندگی دائم به این خونه برنخواهم گشت...

من آدم وابستگی به اشیا هستم...آدمی که موقع انداختن شلوار پاره اش دست دست میکنه و دنبال دلیلی برای نینداختنش میگرده...

باید مثل میس میزل بایستم وسط اتاق و تکرار کنم:خداحافظ آینه ای که در سالهای بلوغ التماست میکردم بهم بگی خوشگلم...خداحافظ تختی که کنارت به عشق های زندگیم فکر کردم و رویا بافتم...خداحافظ یاد بیست و شش سال همزیستی...خداحافظ...

             

۹۹/۰۱/۲۲
life around me